پنجم اسفند ۱۳۹۵ برای مراسم بزرگداشت علامه علیاکبر دهخدا و تجلیل از استاد دکتر رسول شایسته در لغتنامهی دهخدا مراسمی برگزار شد که با اندکی تأخیر به آنجا رسیدم. سالن پر بود از چهرههای آشنا، استادان و همکاران لغتنامه. در ردیفهای آخر جایی پیدا کردم و به سخنرانیها و حرفها گوش دادم. فضای سالن انگار بوی دهخدا را میداد.
هر بار که به این فضا پا میگذارم همین احساس را دارم. عظمت او، که در لابهلای نسخههای خطی و چاپی و فیشهایی در اندازههای نامساوی، با مدادی در دست، در پی واژهها میگردد، تصویری در ذهنم میسازد که مرا مسحور این دنیای پرخلسهی عاشقی میکند، عشق مجنونوار به زبان فارسی.
آن شب هم فضا پر از این عشق بود، تا اینکه فیلم مستند نادرهکار اثر منوچهر مشیری دربارهی زندگی و آثار دکتر محمد دبیرسیاقی پخش شد. یادم آمد چندین سال پیشتر، برای رفع مشکلی کوچک در مقالهی ایشان که قرار بود در مجلهی نامهی فرهنگستان منتشر شود و من مسئول پیگیریهایی از این دست بودم، به استاد تلفن کردم.
صدای محکم و قویِ او در گوشم آمد. با ترس پرسشم را مطرح کردم و چندین نکتهی دستوری را با سرزنشی استادوار شنیدم، ترسم بیشتر شد و لرزی هم بر آن افزوده شد و جرئت ادامهی گفتوگو را نداشتم، اما بعد از خداحافظی، شعفی عجیب از اینکه «با استاد دبیرسیاقی حرف زدم» روحم را نوازش داد و تا مدتها گفتن اینکه با ایشان صحبت کردهام جزو افتخاراتم بود. هنوز هم هست.
فیلم با این صحنه شروع شد که کارگردان دمِ در خانهی استاد دبیرسیاقی بود، ولی استاد اجازهی ورودشان را به منزل نمیداد، چون فراموش کرده بود که این آقایان برای چه آمدهاند. آن لحظه همهی خاطرههایم در هم شکست. لحظهلحظهی این فیلم قلبم را میفشرد. قدرت نگهداشتن اشکهایم را نداشتم.
دیدن آن حافظهی قوی و قدرت سخنوری، آن چهرهی آراسته و خوشسیما، با کت و شلوار و کراواتی که هرگز ترک نمیشد، تصویر نشستن در جمع همکاران لغتنامه و گشودن کتابها برای یافتن کلمات و معانی و خواندن شعرها و شواهد، از دوران جوانی تا اواخر سالهایی که در لغتنامه همکاری داشت، شاید تقریباً همان زمانی که من تلفنی با ایشان صحبت کردم، در مقابل روزهای بازنشستگی در منزل همه و همه قلبم را به درد آورد.
ارادتش به دهخدا بخش مهمی از شخصیت او بود و شعر و ادبیات فارسی در رگهایش جریان داشت. تصویر جلد کتابهای فرهنگهای فارسی، پیشاهنگان شعر فارسی، گزیدهی امثال و حکم، خاطراتی از دهخدا و از زبان دهخدا، تذکرهالملوک، دیوان دقیقی و دهها کتاب دیگرِ او ورق میخورد و تصاویرش به لحظهی پایانی فیلم گره خورد؛ وقتی پاسخ پرسشها را نمیدانست و با نگاه معصومانهاش مهمانان را مینگریست.
از او درخواست کردند شعر «عقاب» خانلری را بخواند و او آغاز کرد «گشت غمناک دل و جان عقاب» صدایی آرام و ناتوان، صدایی عاشق، اما اسیر، اسیر بیرحمی نسیان. شروع به خواندن کرد. چند مصرعی میخواند و لحظهای درنگ میکرد و دیگران یاریاش میکردند و ادامه میداد. گاهی ابیات را پشتهم، اما ناپیوسته میخواند. در دلم گفتم، انصاف نیست که بیماری نسیان نصیبِ این حافظهی کمنظیر شود. سنگینی آن لحظه که صدایش قطع میشد و در جستوجوی کلمات ذهنش را میکاوید شانههای حاضران را در زمین فرومیبرد. آن روز و تمام روزهایی که اسم محمد دبیرسیاقی را میشنیدم تصویر آن لحظه دلم را به درد میآورد.
چند ساعت پیش که در خبرها خواندم: «آخرین یار دهخدا هم جاودانه شد» یاد آن صحنه افتادم. اگرچه نسیان روح و مغز این دانشیمرد را خراشاند، نام او را از حافظهی ما و از صفحهی فرهنگ این کشور محو نخواهد کرد.
آخرین سطر شعر را به یادش و به یاد آخرین صحنهی فیلم نادرهکار زمزمه میکنم:
شهپر شاه هوا اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد
راست با مهرِ فلک همسر شد
لحظهای چند بر این لوح کبود
نقطهای بود و سپس هیچ نبود
نوشتۀ مهناز مقدسی