ایرج افشار و کشاکش او با شماری بر سر «سنت» و «تجدد» در کتابداری ایران

ایرج افشار

و کشاکش او با شماری بر سر «سنت» و «تجدد» در کتابداری ایران

 

عبدالحسین آذرنگ

 

استاد روان‏شاد ایرج افشار(۱۶ مهر ۱۳۰۴ ـ ۱۸ اسفند ۱۳۸۹) را معمولاً از کتابداران بزرگ، از استادان کتابداری و کتاب‏‌شناسی، و مدیر یکی از بزرگ‌‏ترین کتابخانه‌های کشور می‌شناسند، جدا از تبحرهای دیگر او در رشته‌های دیگر، یا اشتهار بین‏‌المللی‌‏اش در عرصۀ ایران‌‏شناسی، و معروفیتش در زمینۀ انتشار کتاب‌ها و نشریه‌های بی‌‏شمار. اما کسانی که بیرون از حوزۀ کتابداری هستند، شاید باخبر نباشند که او با چه چالش‌هایی در همین حوزه، و با چه کش‌مکش‌هایی با شماری از کتابداران، و با چه اختلاف‌دید‌هایی بر سر مسائل کتابداری ایران روبه‌رو بوده است. در این نوشته، که صرفاً بر مشاهدات مستقیم و اطلاعات شخصی نویسندۀ این مقاله مبتنی است، سابقه‌ای و شَمه‌ای از معرکۀ چالش‌ها را بر سر سنت و تجدد در کتابداری ایران، که استاد افشار هم در میانۀ آن گرفتار بود، با خوانندگان در میان می‌گذارم.

از سال‌های نخستین دورۀ دانشجویی با آثار استاد افشار آشنا شدم. در ۱۳۵۲ که تحصیلات دورۀ فوق‌‏لیسانسم را در رشتۀ علوم کتابداری و اطلاع‏‌رسانی آغاز کردم، شماری از استادان به‌‏صورت فنی‌‏تری فعالیت‌ها و آثار استاد افشار را نقد و بررسی و توجه دانشجویان را فقط به جنبه‌های «منفی» کار او جلب می‌کردند. به این جنبه‌ها و دیدگاه‌های آنان در این باره اشاره می‌کنم.

از سال ۱۳۵۱ در مؤسسۀ انتشارات فرانکلین به کار مشغول شده بودم. شادروان کریم امامی، مدیر بخش ویرایش آن مؤسسه و مدیر مستقیم‌‏ام، وقتی باخبر شد که در دورۀ فوق‏‌لیسانس به تحصیل مشغولم، روزی مرا به دفترش خواند و متن حروف‌چینی‏‌شدۀ جلد سوم فهرست مقالات فارسی (تهران: کتاب‌های جیبی، ۱۳۵۵) استاد افشار را که روی میز کارش بود، به من نشان داد. اندکی بعد شادروان هرمز وحید، مدیر شاخۀ تولید فنی فرانکلین، به او پیوست. آن دو به من گفتند که همکاران با نکته‌هایی فنی در این کتاب روبه‌‏رو شده‌‏اند که از آن‌ها سر درنمی‌آوردند. از من خواستند مسئولیت نظارت بر چاپ آن را به عهده بگیرم. این سبب شد که نخست از طریق تلفن پرسش‌هایی را دربارۀ آن کتاب در دست چاپ با استاد افشار در میان بگذارم، به مشخصات شماری مقاله که در فهرست از قلم افتاده بود اشاره کنم، سپس به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران، محل کار استاد افشار، بروم و پرسش‌هایی را بی‏‌واسطه با خود او در میان بگذارم. این، آغاز آشنایی مستقیم با استاد ایرج افشار بود.

شماری از کسانی که در حوزۀ علوم کتابداری تحصیل کرده و متخصص شده بودند، و از نزدیک با آن‌ها آشنا شده بودم، از مقوله‏‌ای به نام «کتابداری نوین / جدید» در برابر «کتابداری سنتی / قدیم» سخن می‌گفتند، یا گاه این دو را در برابر هم قرار می‌دادند، یا در تعارض و تقابل با هم می‌دیدند. این‌ها از مخالفان روش استاد افشار در کتابداری و شیوۀ مدیریت او در کتابخانه بودند. کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران را به قلعه‏‌ای قرون‌‌وسطایی تشبیه می‌کردند که کتابدارِ تحصیل‏‌کرده به آن راه ندارد. اعتقاد داشتند کتابخانه‌ها، به‏‌ویژه کتابخانه‌های دانشگاهی، باید به شیوۀ دیگری، و با همکاری افراد تحصیل‏‌کرده در رشتۀ کتابداری اداره شود. تقریباً هر آنچه در کتابخانه‌های دانشگاه تهران می‌گذشت، با انتقادهای آن‌ها، به‌‏ویژه از جنبه‌های فنی، روبه‌‏رو بود. افزون بر این‌ها، شیوۀ کار استاد افشار در کتاب‌‏شناسی‌ها و فهرست‌هایی که منتشر کرده بود، یا مطالبی که دربارۀ کتابداری نوشته بود، یا نشریه‌هایی که در این باره انتشار داده بود، از انتقاد مصون نبود. انگار دو جبهۀ رودررو تشکیل شده باشد، کتابداران «سنت‏‌گرا» از یک‌‏سو به زعامت استاد افشار، و کتابداران «مدرن» به زعامت استادان کتابداری و شماری از سران انجمن کتابداران از سوی دیگر؛ و نبرد بر سر این نکته درگرفته بود که کدام دیدگاه، اصول، نظام، شیوه، طرز عمل و جز آن علمی قلمداد می‌شود، و کدام غیرعلمی و منسوخ. در محیط و فضایی که من درس می‌خواندم، در همان سال‌هایی که گفتم، جوّ حاکم مخالف استاد افشار بود. از میان استادان کتابداری و اطلاع‏‌رسانی تا جایی که شاهد بوده‏‌ام و به‏‌خاطر دارم، جز دو تن، بقیه مخالف یا منتقد او بودند. خانم نوش‏‌آفرین انصاری (محقق)، مدیر گروه علوم کتابداری دانشگاه تهران و از سران اصلی انجمن کتابداران ایران، با نظر مساعد به‏ شماری از فعالیت‌های استاد افشار می‌نگریست، و دکتر محمدحسین دانشی، استاد و نخستین ترویج‏‌گر علم اطلاع‌‏رسانی در ایران، معتقد بود که فعالیت‌ها و آثار استاد افشار در حوزۀ اطلاع‏‌رسانی قرار می‌گیرد. او حاصل و نتایج کار استاد افشار را می‌ستود و وی را «اطلاع‌‏رسان» بزرگی می‌دانست که البته به شیوۀ خود کار می‌کند، نه به روش مقبول اطلاع‌‏رسانان حرفه‌‏ای. دکتر دانشی مخالفت سران کتابداری را با استاد افشار، تا جایی که من شاهد بوده‌‏ام، ناروا می‌دانست. بااین‏‌حال، او دست به قلم نبرد و سهم خاص استاد افشار را در اطلاع‏‌رسانی ایران تحلیل و معرفی نکرد. بااین‏‌حال، نظر دکتر دانشی توجه مرا در آن زمان به جنبه‌‏ای از فعالیت استاد افشار جلب کرد که به‏‌عمد، یا به سهو و غفلت نادیده گرفته می‌شد. از آن پس بود که با نگاه دیگری به فعالیت‌های استاد افشار نگریستم و به نتیجه‌های دیگر رسیدم که داوری‌ام را از داوری اکثر هم‏‌دوره‌هایم در دانشگاه تهران متفاوت کرد.

ناگزیرم قدری با تفصیل به نکته‌‏ای دیگر اشاره کنم، زیرا نتیجه‌‏ای که می‌خواهم از آن بگیرم، بدون توضیح این مقدمات نامفهوم خواهد بود. از سال دوم تحصیل در دورۀ فوق‏‌لیسانس، جزو مدرسانی شدم که از سوی انجمن کتابداران به شهرهای مختلف سفر می‌کردند ــ البته شهرهای دانشگاهی ــ و شیوه‌های جدید کتابداری را در دوره‌های کوتاه‏‌مدت، آموزش می‌دادند. در شهرهای تهران، اصفهان، اهواز و تبریز در همان دوره‌های آموزشی کوتاه‌‏مدت اصول چاپ و نشر تدریس می‌کردم، با برنامه‌‏ریزان، مدیران و مدرسان دوره‌ها در تماس بودم و با دیدگاه‌ها و روش‌هایی که باید تدریس و ترویج می‌شد، لاجرم از نزدیک آشنا شدم. در ضمن، مدیران انجمن کتابداران ایران که ما را برای تدریس به شهرهای مختلف می‌فرستادند، از ما می‌خواستند کتابخانه‌های دانشگاه‌ها را بازدید فنی کنیم، با مدیران کتابخانه‌ها و کتابداران مؤثر و باسابقه به گفت‏‌وگو بنشینیم، مسائل و مشکلات را دریابیم، و نتیجه را طی گزارشی یا یادداشتی به آگاهی انجمن برسانیم. مدرسانی که فعال‌‏تر، باانگیزه‌‏تر، کنجکاوتر، یا علاقه‏‌مندتر بودند، وقت می‌گذاشتند و از کتابخانه‌های عمومی شهرها هم بازدید می‌کردند، یا با شمار بیشتری از کتابداران شهرستان‌ها به گفت‏‌وگو می‌نشستند و نتیجه را به انجمن گزارش می‌دادند. انجمن از این طریق اطلاعات دست اول و فنی‏‌تری دربارۀ کتابخانه‌های دانشگاهی و عمومی شهرها، و نیز دربارۀ کتابداران اصلی آن کتابخانه‌ها به دست می‌آورد، و می‌کوشید در راه برطرف ساختن مشکلات و ارتقای فعالیت‌های آن‌ها گام بردارد. خود من از تک‏‌تک کتابخانه‌های دانشکده‌های دانشگاه‌های اصفهان، اهواز و تبریز بازدید کردم، با شماری از کتابداران آن‌ها به گفت‏‌وگو نشستم، و نتیجه‏‌گیری و جمع‌‏بندی مشاهداتم را هم نوشتم و هم با انجمن در میان گذاشتم‏. انجمن حتی با رؤسای دانشگاه‌ها وارد گفت‌وگو شد و برای برطرف شدن مشکلات کتابخانه‌های آن‌ها پیشنهادهای لازم را ارائه داد. برای مثال، رئیس دانشگاه تبریز در ۱۳۵۴ و در پی برگزاری دورۀ آموزش انجمن در دانشگاه تبریز، اظهار علاقه کرد که با مسئولان انجمن کتابداران ایران دیدار و گفت‏‌وگویی داشته باشد و نظر و پیشنهادهای انجمن را شخصاً بشنود. انجمن از من خواست همراه دو ـ سه تن از سران انجمن در نشست شرکت کنم و مشاهدات عینی‏‌ام را از کتابخانه‌های دانشگاه تبریز به اطلاع او برسانم. این کار را کردم، و آنچه کاستی و نقص فنی در کتابخانه‌های دانشگاه تبریز دیده بودم، بی‏‌پرده در میان گذاشتم. سران انجمن در گفت‏‌وگو با رئیس دانشگاه تبریز، و پس از بیان مشاهداتم، از او خواستند که رئیس کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تبریز را، که رشتۀ اصلی‌اش کتابداری نبود، عوض کند، به‏‌جای او یکی از تحصیل‏‌کردگان کتابداری را بگذارد، و با ترویج اصول و موازین کتابداری نوین در کتابخانه‌های دانشگاه تبریز موافقت کند. در ضمن انجمن آمادگی خود را برای همکاری در این زمینه اعلام کرد. جدا از اینکه این پیشنهادهای انجمن با موافقت او روبه‏‌رو شد یا نشد، و جدا از این‏که آن نشست دور از تنش هم نبود، غرضم از بیان این نکات فقط اشاره به این نکته است که اگر سران انجمن می‌توانستند با رئیس دانشگاه تهران وارد گفت‌وگو شوند، و مجال می‌یافتند که دربارۀ کتابخانه‌های دانشکده‏ای و رئیس کتابخانۀ مرکزی آن دانشگاه اظهارنظر کنند، بی‏‌تردید دربارۀ تعویض رئیس آن کتابخانه هم گفت‌‏وگو می‌کردند.

استاد افشار از مخالفت‌ها و انتقادهای سران انجمن و شماری از متخصصان کتابداری به‏‌خوبی باخبر بود. او در دیدارهای خصوصی به این نکته اشاره می‌کرد، و به گوش خودم از زبان او بارها و بارها ‏شنیدم. او در سازمان‏دهی کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران از یک متخصص امریکایی به نام پاتریک مارتینز کمک گرفت. همسر مارتینز ایرانی و متخصص کتابداری بود. نظر استاد افشار این بود که آن کتابخانه به تجهیزات، تأسیسات و روش‌های جدید مجهز شود، و نیروهای انسانی غیرمتخصص آن کتابخانه از راه آموزش حین کار، در شاخه‌های مختلف فعالیت کتابخانه تخصص بیابند، و به این ترتیب کتابخانه بی‏‌آنکه به فارغ‌‏التحصیلان رشتۀ کتابداری نیاز داشته باشد، بر اساس موازین جدید بچرخد. این سیاست مدیریتی او موجب شد که کارکنان کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران و کتابخانه‌های وابسته به آن، در سپهری کاملاً جدا از فضایی قرار بگیرند که با فعالیت‌ها و نظارت‌های انجمن کتابداران ایران، نهادهای ترویج‏‌گر کتابداری جدید، و گروه‌های آموزشی در دانشگاه‌ها و مدارس عالی شکل گرفته بود. روش خاص مدیریت استاد افشار، که روشی تحکّمی و در آن زمان انتقادناپذیر بود، آن فاصله و اختلاف را تشدید می‌کرد. شخصاً به این جنبه به‌‏خوبی واقف بودم، و از این‏‌رو باآنکه استاد افشار از من دعوت کرد به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران بپیوندم و مسئولیتی را در آنجا به عهده بگیرم، این لطف و اعتماد او را نپذیرفتم. بااین‏‌حال، به‌‏رغم آنکه روش استاد افشار را در مدیریت کتابخانه، و در شیوۀ مدیریت به‌‏طورکلی نمی‌پسندیدم، اما اختلاف دو جناح را، و انتقادهای خارج از عرف و گاه نابه‏‌حق از استاد افشار و همگنانش را، اصلاً به سود کتابداری ایران نمی‌دانستم. به‏‌رغم عضویتم در انجمن کتابداران و تدریس در دوره‌های آموزشی آن انجمن، به استاد افشار نزدیک و نزدیک‏تر شدم. تسلط او به قلمرو ایران‌‏شناسی و کتاب‏شناسی و شناخت منابع فارسی، آشنایی گسترده‌‏اش با فرهنگ ایرانی و جامعه‌های فارسی‏‌زبان، و نیز برخی دیگر از توانایی‌هایش، مرا به فعالیت‌های گسترده و متنوع او علاقه‌‏مند می‌کرد. شناخت، دانش، مناسبات فرهنگی و توانایی‌های دیگری که او در جمع بود، در هیچ‏‌یک از سران کتابداری ایران نبود، و حوزه‌هایی که استاد افشار به آن‌ها علاقه نشان می‌داد، به‏‌ویژه مسائل بومی و فرهنگی، در حوزۀ آنان قرار نداشت. گذشت زمان و آثاری که از همۀ اینان برجای مانده، اکنون بهترین گواه زنده است و به‌‏خوبی نشان می‌دهد کی مرده و از یادها رفته، کی زنده و در یادهاست.

در مهرماه ۱۳۵۴ فارغ‌‏التحصیل شدم و اندکی بعد به عضویت هیئتی درآمدم که بر شاخۀ انتشارات مرکز اسناد فرهنگی آسیا، وابسته به یونسکو، نظارت می‌کرد، مرکزی که مدیریت آن با دکتر چنگیز پهلوان بود، مدیری باهوش، توانا، فرهیخته و بسیار علاقه‏‌مند به انتشار منابع فرهنگی. برای تدوین و انتشار چند اثر به سراغ استاد افشار رفتیم و همکاری او را با آن مرکز و نیز نظر مشورت‌ی‏اش را خواستار شدیم. این بار از سوی مرکز اسناد فرهنگی آسیا با او در تماس رسمی قرار گرفته بودم. استاد افشار متوجه بود که هیئت ناظر بر فعالیت‌های مرکز اسناد فرهنگی آسیا، فارغ از دسته‌‏بندی‌ها و موضع‏‌گیری‌ها می‌اندیشد. او کتابداران تحصیل‏‌کرده‏ای را که از رویارویی جناح‌ها دوری می‌کردند و به زمینه‌های مورد علاقۀ وی توجه نشان می‌دادند، در جرگۀ دوستان و همکاران خود قرار می‌داد. به گمانم پس از همین تماس رسمی و همکاری جدید بود که استاد افشار مرا در سلک دوستانش قرار داد و اندک‏‌اندک از مسائل مختلف با من بی‏‌پرده سخن گفت، و به این ترتیب توانستم از تحلیل‌ها و دیدگاه‌های او بی‏‌واسطه آگاه شوم.

از استاد افشار خواستم طی گفت‌‏وگوهایی نظرش را دربارۀ مسائل کتابداری و کتاب‌‏شناسی در ایران به‌‏صراحت بیان کند. پس از قدری گفت‌‏وگو، او سرانجام با برگزاری سلسله گفت‏‌وگویی با «کتاب‏‌شناسان بزرگ» موافقت کرد، با کسانی که کتابداران جدید و متخصص، آن‌ها را «کتابدار یا کتاب‏‌شناس سنتی» می‌نامیدند. نخستین گفت‏‌وگو با استاد محمدتقی دانش‏‌پژوه در کتابخانۀ مرکزی دانشگاه تهران برگزار شد. متن این گفت‏‌وگو منتشر شده است (راهنمای کتاب، سال ۲۱، ش ۳-۴، خرداد و تیر ۱۳۵۷، ص ۲۴۰-۲۸۱). گفت‏‌وگوی بعد با خود استاد افشار بود که بعداً به آن اشاره می‌کنم. به نشست گفت‏‌وگو با استاد دانش‌‏پژوه، این دو تن را دعوت کردم: دکتر محمدحسین دانشی، که پیش‏تر معرفی شد، و فرخ امیرفریار، از جوانان تحصیل‏‌کردۀ کتابداری که از دیدگاه نسل جوان این حوزه به مسائل نگاه می‌کرد، و چند سال بعد به یکی از کتاب‏‌شناسان فعال تبدیل شد. هدفم از دعوت این دو این بود که میان دیدگاه‌های مختلف، به‌‏ویژه از دو منظر سنت و تجدد، بحث دربگیرد. استاد افشار هم سه تن را به آن نشست دعوت کرد: استاد عباس زریاب خوئی، تاریخدان و کتاب‏‌شناس و از کتابداران سابق کتابخانۀ مجلس سنا؛ استاد علی‌نقی منزوی، پژوهش‏گر و کتاب‌‏شناس؛ استاد عبدالله نورانی، روحانی نواندیش، کتاب‏‌شناس و مؤلف. جمعاً هفت تن در نشست حضور یافتیم و بحث داغی در میان حضّار درگرفت که متن خلاصه‏‌شدۀ آن در بیش از ۴۰ صفحه چاپ شده است.

در صفحۀ ۲۵۲ متن گفت‌‏وگو در همان نشریه و چند صفحۀ بعد، بحث دربارۀ روش رده‏‌بندی در کتابخانه‌ها آمده است. استاد افشار روش‌های جدید رده‏‌بندی را برای کتابخانه‌های ایران اجتناب‏‌ناپذیر دانست. اما به‏‌رغم او، دوست دیرین و همکارش استاد دانش‌‏پژوه سامانۀ رده‏‌بندی دیوئی را «هشلهفت» و سامانۀ رده‏‌بندی کنگرۀ امریکا را برای رده‌‏بندی منابع ایرانی و اسلامی ناکارآمد خواند (ص ۲۵۴-۲۵۶) و در این داوری‌اش حتی از کاربرد الفاظ تند هم فروگذار نکرد. استاد افشار با اشاره به تحولات و اقتضای زمان، با نظر استاد دانش‏‌پژوه به مخالفت برخاست، سامانه‌های بسته را که به مراجعان اجازۀ دسترسی مستقیم به کتاب نمی‌دهد و استاد دانش‏‌پژوه مدافع آن بود، غیرقابل قبول دانست (ص ۲۵۶-۲۵۷). پس از آن، بحث حاضران به سمت مسائل فهرست‌‏نگاری و کتاب‏‌شناسی و سپس به مسائل اطلاع‌‏رسانی و فناوری‌های جدید اطلاعاتی و آشتی‏‌دادن سنت‌های قدیم با روش‌های جدید در عرصۀ کتاب و اطلاعات پیش آمد. در اینجا هم استاد افشار در برابر دیدگاه‌های سنت‏‌گرایانۀ استاد دانش‌‏پژوه، از ضرورت روش‌های جدید برای گردآوری و سازمان‏دهی اطلاعات دفاع کرد (ص ۲۶۷-۲۶۸). نگاه مدرن در همین گفته‌های او آشکار است، نگاه مسئولانۀ مدیر کتابخانه‏‌ای که متوجه تحولات و فناوری‌های جهانی است، اما دستگاه‌ها و سامانه‌های دولتی وقت را به باد انتقاد می‌گیرد و آن‌ها را ناآشنا با تحولات و بی‏‌علاقه و ناکارآمد می‌خواند (ص ۲۶۸-۲۶۹). او از بیداری عمومی سخن می‌گوید، از آگاهی و هشیاری به فرهنگ بومی و ملی که در برابر هجوم کرگدن‏‌وار تکنیک غرب پایمال نشود؛ ضمن اینکه آنچه لازم و اجتناب‏‌ناپذیر است، از غرب اخذ و اقتباس کند، مانند فنون جدید ادارۀ کتابخانه‌ها (ص ۲۷۱-۲۷۳). استاد افشار صراحتاً می‌گوید که تکنیک غرب را باید در خدمت سنت گرفت (ص ۲۷۶)، آنچه از سنت‌های ایرانی و اسلامی لازم است، باید محفوظ بماند (ص ۲۸۰) و راهی پیدا شود که سامانه‌های قدیم و سنتی ایرانی را به کسانی بشناساند که تکنیک‌های جدید غرب را می‌شناسند، به تکنیسین تبدیل شده‌‏اند، اما با سنت و فرهنگ خود بیگانه‏‌اند (ص ۲۸۰-۲۸۱). استاد افشار، تسلط این‏گونه افراد را بر کتابخانه‌ها خطرناک می‌دانست، و همین دیدگاه او بود که میان او و کتابداران تحصیل‏کردۀ جدید فاصله می‌انداخت و تقابل ایجاد می‌کرد. نشست گفت‌‏وگو با استاد دانش‏‌پژوه با همین نکته‌ها پایان یافت.

از این گفت‏‌وگو چند ماهی نگذشته بود که انقلاب ۱۳۵۷ در ایران روی داد، اوضاع‌‏واحوال به‌‏کلی تغییر کرد، و برای ادامۀ نشست‌هایی که برنامه‌ریزی شده بود، آمادگی دیده نمی‌شد. سرانجام پس از دیدارها و گفت‏‌وگوهایی، استاد افشار موافقت کرد تا دومین نشست گفت‌‏وگو با خود او برگزار شود. این نشست در آبان‏ ماه ۱۳۵۸، تقریباً نُه ماه پس از انقلاب، در دفتر کار او در موقوفات پدرش دکتر محمود افشار یزدی برگزار شد. استاد افشار از مدیریت کتابخانۀ مرکزی دانشگاه استعفا داده و از دانشگاه بازنشسته شده بود. چند تن را، و هر کدام را به دلیل خاصی، به این نشست دعوت کردم: دکتر ناصر پاکدامن، استاد اقتصاد، کتاب‏‌شناسِ کتاب‏‌دوست و از منتقدان جدی سامانه‌های کتابخانه‌ها در ایران. او در عین حال از استادان من به‏‌شمار می‌رفت و از چند جهت بر من حق استادی داشت. خانم نوش‌‏آفرین انصاری، استاد دیگرم، از برجسته‌‏ترین و تأثیرگذارترین استادان کتابداری ایران که به فعالیت‌های استاد افشار با نظر مساعد می‌نگریست، به او احترام می‌گذاشت، اما در عین حال، با برخی دیدگاه‌ها و روش‌های او موافق نبود. کامران فانی، از برجسته‌‏ترین کتاب‏‌شناسان ایران، تحصیل‏‌کردۀ رشتۀ کتابداری، آگاه به مسائل، و از علاقه‏‌مندان عمیق به فرهنگ ملی، و فرخ امیرفریار که در گفت‏‌وگوی پیش هم حضور داشت و قبلاً او را معرفی کرده‌‏ام. استاد افشار هم دکتر علی‌نقی منزوی را دعوت کرده بود که در نشست قبلی حضور داشت، و او را هم معرفی کرده‌‏ام. دکتر محمدحسین دانشی از ایران رفته بود و متأسفانه در آن نشست حضور نداشت.

گفت‏‌وگو با هفت تن در فضای پرتنش انقلاب و با صحبت‌های بی‏‌پرده برگزار شد. استاد افشار دیدگاه‌هایش را در باب سنت و تجدد در کتابداری و کتاب‏‌شناسی ایران صریح‌‏تر از پیش بیان کرد که به نکات عمده‌‏تر آن اشاره می‌کنم. متن ویرایش‌‏شده و نهایی گفت‏‌وگو را در اختیار استاد افشار گذاشتم. او متن را به دقت خواند، اما از انتشار آن، به دلایلی که هنوز هم برای من روشن نیست، طفره می‌رفت. چند سال بعد، سیدفرید قاسمی، تاریخ‌‏نگار مطبوعات و از نزدیکان استاد افشار، را از این گفت‌وگو باخبر کردم. او متن گفت‏‌وگو را به ‏طریقی که نمی‌دانم، از استاد افشار گرفت، با مقدمه‌‏ای کوتاه به قلم او، و سرانجام پس از گذشت حدود ۱۵ سال، در مجله‏‌ای به نام کرانه (سال اول، ش ۳-۴، پائیز و زمستان ۱۳۷۳، ص ۶۷-۹۸) به چاپ رساند. سیدفرید قاسمی همین متن گفت‏‌وگو را در کتابی که دربارۀ استاد افشار تدوین کرده است (ایران‌شناس مجله‌‏نگار: زندگی‌نامه و کارنامۀ مطبوعاتی ایرج افشار. تهران: خانۀ فرهنگ و هنر گویا، نشر امرود، ۱۳۸۹، ص ۹۴۹-۹۹۱) بازچاپ کرده است.

در این نشست، باز هم بحث از همان آغاز به تقابل دو دیدگاه و دو جناح در عرصۀ کتابداری ایران کشیده شد: «سنت‏‌گرایان» و «تحصیل‏‌کرده‌های کتابداری / متجددان». استاد افشار از چند تن از حاضران که تحصیلاتشان در رشتۀ کتابداری بود، پرسید: «برای من لازم است روشن شود که کتابداران جدید تحصیل‏‌کرده تا چه حد، بودنِ دستۀ دیگری را مفید می‌دانند، یا حتی وجود آن‌ها را در گذشته و نقش‏شان را در پیشرفت کتابداری، مؤثر می‌شناسند. لطفاً این نکته را برای من روشن کنید…» (کرانه، ص ۷۰). کامران فانی به این پرسش استاد افشار پاسخی داد که در پی آن بحث داغی درگرفت و برداشت استاد افشار را از سنت و تجدد نمایان‏‌تر ساخت. فانی گفت: «… ما که طبقۀ تازه، تحصیل‏‌کرده، یا به قول شما، غیرسنتی کتابدار هستیم، پیش خود، شما را همچون پل و پیوندی بین کتابداری سنتی و جدید می‌دیدیم. از یک طرف با کار کتابداری قدیمی و اشخاصی که در این راه قدم می‌زدند آشنا بودید و از طرف دیگر، به کتابداری جدید آگاه هستید…، ولی به نظر من، در کار شما هم حُسن است و هم عیب. حسنش این است که رابطه را ایجاد کرده‌‏اید، و عیبش این است که به‏‌رغم کوششی که می‌کردید، ما شما را موفق نمی‌دیدیم…، چرا با این همه شناختی که از کتابداری جدید دارید، با کتابداران جدید همدل و هم‌سخن نیستید؟ چرا موفق به جذب کتابداران جدید خوب به کتابخانۀ مرکزی دانشگاه نشده‌‏اید؟…» (ص ۷۰). استاد افشار در پاسخ به کامران فانی، این پرسش را طرح کرد: «سؤال من این است که آیا کتابداران جدید با وجود مراکزی مانند مرکز خدمات…، که به نظر من کارهایشان تقلیدی و بی‏‌حاصل بوده، بیشتر توانسته‌‏اند موجبات پیشرفت علمی و تحقیقی را فراهم کنند یا همان کتابداران سنتی؟» (ص ۷۰). استاد افشار در ادامۀ بحث پای مقایسه را به میان کشید و گفت کتابداری جدید در ایران در هدف‌هایش ناموفق بوده است و علت آن نبودن رابطه میان آن با فرهنگ ملی است. به نظر او، کتابداران جدید سنت را با ارتجاع برابر می‌دانند. به همین دلیل میان نسل قدیم و جدید کتابداران ارتباط برقرار نشده است. استاد افشار گفت که من از همکاری با کتابداران جدید روی‏گردان نبودم، کوشش زیادی در جذب آن‌ها به همکاری کردم اما آن‌ها از همکاری با من اعراض داشتند، «شاید پیش خود می‌گفتند فلانی [استاد افشار] می‌خواهد از علم ما بکاهد و یک مقدار سنت به‏ جایش بگذارد.» (ص ۷۱).

انتقاد صریح استاد افشار متوجه مراکز کتابداری دولتی و جدید بود، مراکزی که در گفت‏‌وگو نام برد، و آن‌ها و کتابداران متخصص در خدمت آن‌ها را ناموفق خواند و کوشش‌های فردی کتابداران سنتی را مثمرتر دانست. استاد نوش‌‏آفرین انصاری در پاسخ به این انتقادهای استاد افشار، در عین آنکه او را ترکیبی از قدیم و جدید خواند، از وی پرسید: «خود شما هنگامی که تصدی یکی از بزرگ‌ترین کتابخانه‌های این کشور را به عهده داشتید، آیا توانسته‏‌اید موافق آنچه سنت می‌گویید عمل کنید؟» (ص ۷۲).

در اینجا دکتر ناصر پاکدامن ریشۀ اصلی مشکل را در «بریدگی فرهنگی» (= گسیختگی / انقطاع فرهنگی) و در مقلّد بودن دانست. به نظر او، وقتی کتابداران به کتاب به صورت شیء نگاه کنند، فارغ از محتوا و مسائل مربوط به استفاده از محتوای آن، آنگاه پدیدۀ بریدگی فرهنگی روی می‌دهد. دکتر ناصر پاکدامن در این باره نسبتاً به تفصیل توضیح داد و استاد افشار، همسو و هم‌سخن با او، و با تأکید بر همین عبارتی که به‏‌کار رفت (بریدگی فرهنگی) نهادهای کتابداری جدید را در ایران به سبب ناآشنایی یا بیگانگی با فرهنگ و مواریث ملی، به سبب غربی‏‌مأبی شدن، ناموفق دانست (ص ۷۴-۷۶).

تنی چند از حاضران با نظر استاد افشار مخالفت کردند، و یادآور شدند که در دنیای امروز، وظیفۀ اصلی‌تر کتابدار پاسخ‏‌گفتن به نیاز (احتیاج)، و به‏‌ویژه نیازهای مبرم‌‏تر جامعه است، نه حفظ میراث‌های کهن. در ضمن، تعریف استاد افشار را از «سنت» و «تجدد» مبهم دانستند (ص ۷۷-۷۸). استاد افشار در پاسخ، گفت که نیاز امروز از گذشته و سنت جدا نیست، و نیاز، چه کلاً و چه جزئاً، حاصل سنت است. حتی در سامانه‌های جدید، سنت هم هست، و آنچه در کتابداری جدید ایران نیست، تفکر است. چون تفکر نیست، لاجرم هدف و برنامه هم در کار نیست. عادی‏‌ترین، ساده‌‏ترین و ابتدایی‏‌ترین مرحلۀ تفکر این است که بنشینیم دربارۀ چیزی فکر کنیم و سپس در آن باره چیزی بنویسیم. به کتاب راهنمای دانش‌‏آموختگان کتابداری (گردآورندۀ بجان واسیلیان، ویراستۀ شیرین تعاونی، مرکز خدمات کتابداری، ۱۳۵۷ش) نگاه کنید تا معلوم شود چند تن از ۶۰۰ تحصیل‏‌کردۀ کتابداری که در این کتاب معرفی شده‌‏اند، مطلبی نوشته‌‏اند (ص ۷۹). او به اهتمام کسانی چون خان‌بابا مشار اشاره کرد که یک‏‌تنه فهرست گذشته‌‏نگر کتاب‌های فارسی را تدوین کرده است، حال آنکه این اهتمام نه در کتابداران جدید دیده می‌شود و نه در نهادهای جدید کتابداری ایران (ص ۸۰-۸۱).

بحث‌‏وجدل‌ها در آن نشست به موضوعات دیگری کشیده شد که اشاره به آن‌ها در این نوشته لازم نیست. سلسله نشست‌هایی که امید می‌رفت با حضور و همکاری استاد افشار تداوم بیابد، به دلایلی ادامه نیافت، اما مراوداتم با او طی سال‌ها و تا حدود یک‏ ماه پیش از مرگش ادامه داشت. از ۱۳۸۱ که همکاریم با مرکز دائره‌‏المعارف بزرگ اسلامی آغاز شد، استاد افشار را یکی دو روز در هفته در آن مرکز می‌دیدم و امکان و فرصت گفت‏‌وگو دربارۀ برخی مسائل، از جمله همین سنت و تجدد، زیاد پیش می‌آمد. در نهایت از گفت‌‏وگوها با او به نتیجه‌‏ای رسیدم که با خوانندگان در میان می‌گذارم:

استاد افشار تا پایان عمر به کتابدارانی که خود را تحصیل‌‏کردۀ این رشته و مدّعی کتابداری می‌دانستند، هیچ‌گاه نظر مساعدی نداشت، و در هیچ‌‏یک از مؤسساتی که کتابخانه‌های آن‌ها با نظر مشورتی وی تأسیس شده یا شکل گرفته بودند، تحصیل‏‌کردگان رشتۀ کتابداری به همکاری دعوت نمی‌شدند؛ حتی پس از تحولات سال‌های اخیر در حوزه‌های اطلاعات، ارتباطات و الکترونیک، که سامانه‌های همۀ کتابخانه‌ها، آرشیوها، مراکز اسناد و اطلاع‌‏رسانی را به‏‌کلی دگرگون کرده است، یک متخصص اطلاع‌‏رسانی هم به کتابخانه‌های شکل‏‌گرفته زیر نظر او راه نیافته است. استاد افشار فقط با عده‌‏ای اندک‏‌شمار از متخصصان کتابداری دوستی داشت، کسانی که او را درک می‌کردند، با وی تعارض نداشتند، و با فرهنگ ایران و پیشینۀ تاریخی و فرهنگی و ادبی آن آشنا بودند. جامعۀ کتابداران جدید با خط‏‌کشی ناسنجیده و دور از حزم و دوراندیشی و بدون توجه به مقتضیات بومی و ساختار اجتماعی ایران، با برچسب «غیرمتخصص / سنتی» افراد دانشمند و نیروهای متبحری را از جرگۀ خود بیرون می‌گذاشت که با انگیزه‌های شخصی نیرومند یا در سنتی خانوادگی در زمینۀ کتاب و کتابخانه و کتابداری و کتاب‌‏شناسی فعالیت می‌کردند. کتابداری ایران با این عمل از دانسته‌ها و تجربه‌های بسیاری محروم شد. همین خط‏‌کشی‌های دور از خرد بود که استاد افشار را به واکنش‌های تندی واداشت، کسی که با فرهنگ ایرانی عجین شده بود و «سنت» و «میراث فرهنگی و گذشته» را (البته به تعبیر او و جدا از دقت‌های اصطلاحی) با اهانت یا قدرناشناسی یا بی‏‌خبری و بی‌‏اطلاعی روبه‌‏رو می‌دید. در جامعۀ کتابداران متشکل و جدید، از اواخر دهۀ ۱۳۴۰ تا یکی دو سال پس از انقلاب که انجمن کتابداران ایران فعالیت داشت، کوششی برای گفت‏‌وگو با استاد افشار و دست‏‌یافتن به تفاهمی برای همکاری او به عمل نیامد. کشاکش میان آنچه «سنت» و «تجدد» تصور می‌شد، میان دو جبهۀ جدا از هم، ادامه داشت، کشاکشی که سرانجام آن زیان به کتابداری ایران، و زیان جدی‏تر به نسلی بود که بسیاری چیزها باید به او منتقل می‌شد.

استاد افشار چند سال پیش از مرگش روزی مرا خواست و مطلبی را در میان گذاشت که مضمون آن را برای نخستین بار اعلام و خلاصه می‌کنم. او گفت: می‌خواهم سه تن را برای ادامۀ کارهایم در سه شاخه پس از مرگم تعیین کنم:

۱) ایران‏‌شناسی؛

۲) کتاب‏‌شناسی و فهرست‌ها؛

۳) تصحیح‌ها و کارهای مربوط به نسخه‌های خطی و غیره.

از من خواست که مسئولیت شاخۀ دوم را بپذیرم. از او چند روز وقت خواستم که موضوع را بیشتر بررسی کنم. پس از چند روز از او عذر خواستم. دلیلم هم این بود که هم علاقه و هم فعالیت‌هایم تغییر کرده است، و کسان دیگری از تحصیل‏‌کردگان حوزۀ کتابداری بودند که می‌توانستند این مسئولیت را به عهده بگیرند و به مراتب بهتر از من به ثمر برسانند. از تصمیم او دربارۀ دو شاخۀ دیگر اجمالاً اطلاع دارم، نه به‌‏طور دقیق. با این حال، استاد افشار مرا و چند تن دیگر از کسانی را که او «متخصصان جدید» می‌دانست، در بسیاری از فعالیت‌ها شرکت می‌داد. او «گروه راهبردی» را برای تداوم تدوین و انتشار فهرست مقالات فارسی، در اواخر حیات و پس از مرگش تعیین کرد. من هم یکی از اعضای پنج‏گانۀ آن گروه هستم، و این اعضای هیچ‏کدام در جبهۀ «سنت‏‌گرایان» قرار نمی‌گیرند. تا جایی که خبر دارم، نیز کسانی که او برای تداوم بخشیدن به فعالیت‌هایش تعیین کرده است، هیچ‏کدام از جبهۀ «سنت‏‌گرایان» نیستند.

استاد افشار در واپسین روزهایی که با عصا و به سختی راه می‌رفت و از شدت بیماری تکیده شده بود، در دیداری دربارۀ تداوم کارهایش مدتی با من صحبت کرد؛ گویی که به آینده‏ای کاملاً مطمئن و امیدوارانه می‌اندیشید. او به دقت و به خوبی می‌دانست که من به مدرن کردن همان فعالیت‌های مدّ نظرش معتقد هستم. بر اساس شناخت مستقیم و دست اولم می‌توانم داوری کنم که مراد استاد افشار از حفظ «سنت» هیچ‏گاه مخالفت با روندی نبود که همۀ فعالیت‌های مربوط به کتاب و فرهنگ را سرعت و سهولت می‌بخشد. او به واقع این روند را می‌ستود و برای پیشرفت فرهنگ ایرانی ضروری می‌دانست، اگرچه تعبیرهای خاص خودش را در این باره داشت. دلبستگی عمیق او به چیزی بود که او آن را «میراث فرهنگی ـ معرفتی ایران»، چه ایران پیش از اسلام و چه ایران پس از اسلام، یا در یک کلام، «سنت» می‌نامید، و نیز دلبستگی به کسانی که این میراث فرهنگی ـ معرفتی را حفظ می‌کنند و تداوم می‌بخشند. او اگر تهدیدی را متوجه این میراث و حافظان آن می‌دید، واکنش، و عنداللزوم واکنش‌های بسیار تند، نشان می‌داد. او، نه کتابداری جدید، و نه فن‏اوری‌های جدید کتابداری و اطلاع‏‌رسانی، بلکه مدّعیان متشکل‌‏شدۀ این رشته‌ها را در انجمن یا نهادهای دولتی بخصوصی، به‏ سان تهدیدی متوجه آن میراث می‌دید و تا پایان عمرش بر این نظرش باقی ماند.

دریغا پلی که می‌توانست در کتابداری ایران میان «سنت» و «تجدد» پیوند برقرار سازد و به همکاری خوشایند و ثمربخشی میان دو نسل بیانجامد، بر اثر سوءتفاهم، یا عدم تفاهم، یا به‌‏کاربسته نشدن تلاش کافی برای برقراری ارتباط از هر دو سو، یا شاید به سبب تلقی‌های متفاوت از گفتمان قدرت، یا عامل‌های دیگر، برقرار نشد. در نتیجه فضایی پرچالش، پرتنش و تلخ به بار آمد. نیروی بسیاری هم در این میان تباه شد. نسل جدیدی از متخصصان جوان، علاقه‏‌مند و بی‏‌طرف کتابداری و اطلاع‌‏رسانی، که چالش‌های گذشته را بی‏‌ثمر یافته است، اکنون شاهد جایی خالی است که معلوم نیست چند دهه باید بگذرد تا فرهنگ ایران، استاد افشار دیگری به بار آورد تا آن جای خالی را پر کند.

 

* این مقاله نخستین بار در مجموعۀ زیر در لندن به چاپ رسید و اکنون به مناسبت دهمین سال درگذشت استاد ایرج افشار، با تغییراتی جزئی در عبارت‏‌ها، نه در محتوا، بازنشر می‏‌شود.
Research Articles and Studies in Honour of Iraj Afshar. Eds. By Ibrahim Chabbouh & François Déroche. London: Al-Furgan Islamic Heritage Foundation Centre for the Study of Islamic Manuscripts, 2018 CE / 1439 A.H., ),pp. 569- 585.

یادی از هرمز وحید

 

هرمز وحید، سومین و آخرین فرزند خانواده، در ۱۷ آبان ۱۳۰۷ از خانواده‌ای با تبار مازندرانی در تهران به دنیا آمد. پدرش، محمد وحید تنکابنی، نامبردار به «میرزامحمدخان وحید، معلم و ممتحن ریاضیات»، از رجال سرشناس فرهنگی و سیاسی کشور و جزو مدرسان شاخص مراکز علمی تهران در سال‌های ۱۳۰۰ تا ۱۳۳۰ بود. هرمز وحید تحصیلات مقدماتی را در تهران گذراند و از دبیرستان البرز، معتبرترین مرکز آموزشی تحصیلات مقدماتی پایتخت کشور، فارغ‌التحصیل شد.

سال‌های کودکی و نوجوانی وحید، چه در خانواده، به‌ویژه نزد پدر، و چه در مدرسه، متأثر از آموزه‌های فرهنگی سپری شد تا اینکه برای ادامۀ تحصیل رشتۀ نقاشی را برگزید و به دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران راه یافت. در آن سال‌ها، وحید را جوانی شیک‌پوش با کلاه شاپوی همفری بوگارت و سیگار بر لب وصف کرده‌اند که دل در گرو عشق پروین‌دخت صدر، هم‌دانشکده‌ای خود، داشت. آن دو خودخواسته تحصیل دانشگاهی را نیمه‌کاره رها کردند، اما رهاورد آن دوره آشنایی و ازدواجشان با هم بود که تا پایان عمرشان پایدار ماند.

پس از آن، دو سه سالی هم در وزارت فرهنگ آن دوران مزۀ کارمندی دولت را چشید که گویا چندان به مذاقش خوش نیامد. پس از ترک دانشکده و روی‌گردانی از کارمندی، به دعوت همایون صنعتی‌زاده، دوست سال‌های کودکی و نوجوانی‌اش، هم‌زمان با آغاز کار مؤسسۀ انتشارات فرانکلین به آنجا پیوست و، به این ترتیب، در بیست‌وپنج سالگی، راهی را در نشر کتاب آغازید که تا واپسین روز حیات، زنده‌ترین تصویر را از او چنین ترسیم کرده‌اند: دونده‌ای که فاصلۀ فرانکلین را از قلب پرهیاهوی شهر تا چاپخانۀ افست در سرخه‌حصار می‌دوید: دونده‌ای که تا پایان عمرش دوید.

از نخستین تجربه‌های وحید می‌توان به کتاب‌آرایی کتاب‌های اطلس تاریخ اسلامی، علم و زندگی، و تخت جمشید اشاره کرد. در این میان، تخت جمشید کتابی بود که وحید با آن خود را در کتاب‌آرایی پیدا کرد و گرچه از نخستین کارهای اوست، اما تا پایان سال‌های کاری به آن افتخار می‌کرد. نسخۀ اصل این کتاب در امریکا منتشر شده بود و برای انتشار در ایران می‌بایست به طرز ویژه‌ای کتاب‌آرایی می‌شد که ارزش هنری آن حفظ شود. در این کتاب، تصاویر کامل و مستندی از همۀ بناها و حجاری‌ها و سنگ‌نبشته‌های محوطۀ تخت جمشید آمده است و کار اساسیْ قراردادن شرح هر تصویر در جای معین آن بود، کاری که کوچک‌ترین خطا در آن بهای سنگینی داشت و به‌هیچ‌رو جایز نبود، زیرا شرح تصویرها برای چاپ به امریکا فرستاده می‌شد و در آنجا، به سبب ناآشنایی با زبان فارسی، راهی برای اصلاح خطاهای احتمالی نبود. در نهایت، تخت جمشید هفت‌خان چاپ و صحافی را زیر نظر وحید در چاپخانۀ افست گذراند و پس از سال‌ها منتشر شد.

پس از تجربه‌های آغازین، با توسعۀ کارهای انتشاراتی فرانکلین طی دو دهۀ بعدی و اجرای طرح‌هایی همچون دایره‌المعارف فارسی و تأسیس شرکت چاپ افست و سازمان کتاب‌های جیبی و کارخانۀ کاغذ پارس، هرمز وحید در هریک از آن‌ها، چه از جنبۀ کتاب‌آرایی و چه از جنبۀ مدیریت تولید فنی و هنری، نقشی اساسی داشت. حتی پس از افول و انحلال مؤسسۀ انتشارات فرانکلین و دست‌به‌دست‌شدن آن به سازمان آموزشی «نومرز» و سپس حلول روح فرانکلین در کالبد سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی و پسین‌تر شرکت انتشارات علمی و فرهنگی همواره میراث‌داری کرد و کوشید، فارغ از حب و بغض‌ها و جهت‌گیری‌های سیاسی و اجتماعی، هر آنچه به تولید آراسته‌تر «کتاب» منجر می‌شود به خدمت گیرد. در این میان، یکی از کارهای اساسی و مؤثر و ماندگار او مدیریت بخش تولید فنی و هنری در قالب «آتلیۀ گرافیک فرانکلین» است.

در سال‌های کاری مؤسسۀ انتشارات فرانکلین امور چاپی کارهای بزرگ و مؤثر آن حتماً به دست هرمز وحید بود. کتاب‌آرایی و چاپ کتاب‌های درسی، شمار متعددی از کتاب‌های جیبی، دایرهالمعارف فارسی، فرهنگنامه (اثر برتا موریس پارکر)، نشریه‌های کمک‌آموزشی و پرخوانندۀ پیک و صدها عنوان کتاب دیگر از کارهایی است که به نام وحید مهر خورده است.

او بر کتاب‌های نفیس یا مهم فرانکلین حتی تا صحافی نیز بر کارها نظارت می‌کرد. در این قبیل امور، گفته‌اند وحید رأساً خودش کارها را در دست می‌گرفت و کمتر کاری را به همکارانش می‌سپرد. البته، در کارهایی که نظارت کلی داشت در جزئیات وارد نمی‌شد و ادارۀ امور بر عهدۀ مجریان کار بود. در مجموع، در امور فنی و هنریِ فرانکلین وحید حرف آخر را می‌زد. در کتاب‌های تألیفی، الگوی اولیه را طراحی می‌کرد و، در کتاب‌های ترجمه، سعی وحید بر آن بود کتاب‌آرایی کتاب اصلی مدنظر قرار بگیرد و کتاب طبق آن الگو آماده شود. در طراحی جلدها نیز وحید به طراح ایده‌ می‌داد. در نهایت، به سبب شناخت دقیق وحید از دستگاه‌ها و انواع چاپ، ارتباط بین فرانکلین و چاپخانه‌ها نیز از طریق وحید برقرار می‌شد.

پس از تأسیس چاپخانۀ افست، حضور همیشگی وحید در آنجا جزئی از روال کار معمول او بود و به همکاری کارساز و ارزنده‌ای برای سالیان سال منجر شد. چنان‌که تا روزهای پایانی عمر، اگرنه روزانه، دست‌کم هفته‌ای چند نوبت به افست می‌رفت و نقشی مؤثر در استفاده از توانایی‌های فنی چاپخانۀ افست داشت. وحید با بهره‌گیری از این توانمندی‌ها سبب شد چاپخانۀ افست، از نظر فنی، همواره در مسیر ترقی باشد.

سلیقۀ خاص، دقت‌ورزی، و وسواس او نیز عامل دیگری در کسب نتیجۀ دلخواهش بود. ازاین‌رو، صفحه به صفحۀحروف‌چینی‌ها و صفحه‌بندی‌ها را از نظر می‌گذراند. در عین این نکته‌سنجی‌ها، گفته‌اند که همیشه خوشرو بود، محیط کار را با آرامش اداره می‌کرد، برای هر کاری وقت کافی می‌گذاشت و اگر کاری فوری پیش می‌آمد، بنا به اراده‌ای که داشت، پای آن کار می‌ماند. به همین سبب‌ها بود که همواره دفتر کارش در فرانکلین محل مراجعۀ خواستارانش بود. خواستاری کار با وحید البته سبب‌هایی دیگر نیز داشت. آشنایی وحید با زبان انگلیسی، هوشمندی، و نوآوری‌هایش او را چهره‌ای شاخص در تولید کتاب شناساند.

در سال‌های بعد نیز که فرانکلین به فراخور تغییرات سیاسی و اجتماعی در هیئت‌هایی جدید ظهور و بروز ‌یافت و وقفه‌های گاه و بی‌گاه در کار نشر می‌توانست رشتۀ امور را بگسلد، اصول و روش و منش کار وحید تغییر نکرد. او آتلیۀ گرافیک فرانکلین را در تشکیلات بر‌جاماندۀ فرانکلین با تجهیزات بیشتر و مناسب نشر روز برپا داشت و، تا واپسین سال‌های کاری، همواره کتاب‌ها و نشریه‌های معتبر نشر دنیا را دنبال می‌کرد و گاه ساعاتی را با تورق و تدقیق در آگهی‌ کتاب‌ها و طرح جلدها می‌گذراند.  البته مؤانست همه‌وقت وحید با کتاب و امور فنی و هنریِ مربوط به چاپ مانع از آن نبود که سررشتۀ دیگر امور هنری را رها کند یا از گردش ایام جا بماند. عکاسی و موسیقی و سفر و ورزش از اموری بودند که بخش مهمی از فراغت وحید را به خود مشغول می‌داشتند. گرچه وحید هیچ‌گاه فراغت مدام نداشت، اما در هریک از این امور به غایتی که در نظر داشت کوشید و در دهه‌های پایانی زندگانی بر غنای آن‌ها افزود.

در قابی که همکاران و دوستان وحید از زندگی او به تصویر کشیده‌اند وحید را به خلوص و سادگی و پاکی معرفی کرده‌اند که همۀ توجه و علاقه‌اش به کتاب و کتاب‌آرایی بود و، بنابر همین ویژگی، هم دوست‌داشتنی‌ بود و هم در کار زیباپسندِ سختگیر که گاه همکاری با او برای اطرافیان دشوار می‌شد. در خانواده هم به همین ویژگی‌ها موصوف بود، صمیمی و گرم، جز زمانی که  در کار فنی و هنری کسی به دنیایش پا می‌گذاشت. در یاری‌رسانی به اهل نشر کوتاهی نمی‌کرد، چنان‌که در میانۀ سال‌های ۱۳۴۰، هنگامی که کانون پروش فکری کودک و نوجوان پا می‌گرفت و از او یاری‌ طلبیدند، وحید از کسانی بود که فیروز شیرانلو را، به سبب شناختی که از توانمندی‌های او داشت، به کانون معرفی و از او حمایت کرد. در مراوده با کارمندان و همکارانش حرمت انسانی و اصول اخلاقی را در عمل رعایت می‌کرد و ارزش کار حرفه‌ای را، به مثابۀ قدر زر زرگر شناسد، پاس می‌داشت. آدمی مصلح بود که اگر گفت‌وگوی تلخی پیش می‌آمد، با لطافت اخلاق اوضاع را آرام می‌‌کرد.

وحید تا واپسین روزهای حیات، پیگیرانه در کار کتابندگی می‌کوشید و با وجود سختی و محنتی که کشیده بود، با قلبی رنجور و گاه ناساز، باغیرت و سخت‌کوشی فراوان به کار طبع کتاب‌های گران‌قدر ادامه می‌داد. او، سال‌های پیش‌تر، بر اثر نارسایی قلبی، قلبش را جراحی کرده بود. پیش‌تر از آن، در آغازین سال‌های پس از انقلاب اسلامی نیز، پس از بازگشت از سفری به امریکا، مدتی زندانی شد که پذیرفتن آن برایش سخت بود، به‌گونه‌ای که آسیب روحی این رخداد پس از آن همیشه با او بود.

در آخرین روز حیات، با آسیبی که به ریه و کلیۀ وحید بر اثر سکتۀ قلبی وارد آمد، در کمتر از یک روز اعضای بدنش از کار افتاد و در چهارم آذر ۱۳۷۸ در بیمارستان پارس تهران در آرامش درگذشت. خانواده، دوستان، همکارانِ سالیانِ سال وحید، و تعداد پرشماری از اهالی فرهنگ، به پاس سال‌ها کتابندگی او، در محل شرکت انتشارات علمی و فرهنگی بر سر پیکر او گرد آمدند، در وصف او سخن گفتند، او را ستودند، و با او وداع کردند.

بر سنگ آرامگاه او، از روی ناآگاهی، نوشته شد: «استاد کتاب‌سازی»؛ صفتی مذموم بین اهل نشر و نامناسب‌ترین و ناصواب‌ترین وصف دربارۀ کتابنده‌ای که نزد دست‌اندرکاران نشر موصوف به «استاد کتاب‌آرایی نوین»، «استاد مسلم و عاشق بیمار چاپ کتاب»، «پدر نشر نوین در صنعت چاپ»، «پایه‌گذار کتاب‌پردازی نوین در ایران»، «بزرگ‌ترین کتاب‌آرا و چاپ‌شناس امروز ایران»، «کتاب‌آفرین»، «کتابندۀ پروسواس و هنرمند»، «خادم حقیقی هنر و فرهنگ ایران»، «برجسته‌ترین صاحب هنر در کتاب‌آرایی چاپی»، «پایه‌گذار زیباسازی و کتاب‌پردازی نوین» بود. استادی که طی اقلاً چهار دهه، هر سازمان و ناشر بزرگی که قصد چاپ یک یا چند کتاب گران‌قدر و نفیس را داشت، اول به یاد استاد وحید می‌افتاد و علاقه‌مند به استفاده از خدماتش می‌شد.

 

تلخیص از: هرمز وحید (دفتر دوم از مشاهیر کتاب‌آرایی ایران)، بهنام رمضانی‌نژاد، تهران، خانۀ کتاب، ۱۳۹۸٫

بهنام رمضانی‌نژاد