مترجمی که در میانه نیست!
گفتوگویی با استاد ابوالحسن نجفی
| زهرا بخشی، محمدنوید بازرگان | منتشرشده در: جهان کتاب، سال بیست و پنجم، شمارۀ 4 ـ 6، تیر ـ شهریور ۱۳۹۹|
پیشدرآمد
یک صبح آفتابی است در روز بیست و پنجم تیرماه 1392 و ما بهشتاب از پلههای ورودی فرهنگستان زبان و ادب فارسی به بالا میرویم تا مبادا در مصاحبهای که با استاد نجفی داریم، تأخیر کنیم*. گفتگو با مردی که در آستانۀ هشتادوپنجسالگی همچنان سرزنده و پویا، گرم کار ترجمه، ویرایش و نگارش است. او را در اتاقی در طبقۀ دوم ساختمان که روشن و ساده است مییابیم، با پیراهنی لیموییرنگ که چهرۀ باز و چشمان صمیمیاش را روشنتر کرده است. پشت سر، قفسههای کتاب است و روی میز تمیز و آراسته.
مرد مینشیند و با تهلهجۀ کمرنگ اصفهانی به ایجاز خوشآمد میگوید. میانهقامت و لاغرمیان است با پیشانی فراخ و موهایی سپید و کمپشت که به عقب شانه شده است. به انگشتان ظریفش نگاه میکنم و سپس به کتابهای قفسه و با خود میگویم این دستها همانند که هزاران هزار واژه را از سارتر تا کامو، از مالرو تا مارتن دوگار، از اشتراوس تا آدامف، از سرزمینهای دور به تور کشیده و جامهای از پرنیان فارسی پوشاندهاند. همان دستها که درهایی از جهان زیبا و اسرارآمیز ادبیات را بر ما گشودهاند؛ و فکر میکنم چه خوب که این ذهن و ضمیر هنوز نیرومند است و در میان این کتابها که جهان اوست، به خرّمی میزید.
زود بر سر اصل مطلب میرویم و استاد با تأنّی و دقت پاسخ میگوید. هرچه پیشتر میرویم، بیشتر میشکفد و صندوقچۀ خاطرات را میگشاید؛ امّا سخن همواره با فروتنی و انصاف میگوید. نیک پیداست که او خویشکاری خود را در این عالم بهروشنی یافته است و به قول نیما یوشیج به حقّالیقینِ دانشِ خود رسیده است.
گفتوگوی ما با استاد چندان درازدامن نیست؛ اما سخنانی مفید و راهگشا را از او مینیوشیم و یادداشت میکنیم. امروز که شما به این متن مینگرید، شش سال از زمان این گفتوگو میگذرد و متأسفانه تاکنون بخت و همت یاریگر انتشار آن نبودهاند. دریغ که استاد دیری است که از این اقلیم به فراسو پر کشیدهاند اما همچنان روشن است که میراث علمی و فرهنگی این دانشیمرد، از زبانشناسی و ویرایش تا ترجمه و تألیف، دستاوردی مانا و مستدام است.
***
استاد از چندسالگی متوجه این موضوع شُدید که به نگارش علاقهمندید و یا استعداد نوشتن دارید؟
هنوز هم نمیدانم استعداد نویسندگی دارم یا خیر! ولی علاقۀ من به زبان فارسی در دورۀ دوم دبیرستان با مطالعۀ نثر نویسندگان معاصر آغاز شد، بهخصوص نویسندگان دورۀ قاجاریه و قاجار به بعد. من علاقهٔ واقعاً شدیدی به زبان فارسی پیدا کردم و همچنان دارم.
با مطالعات آثار به این نتیجه رسیدم که زبان فارسی امکاناتی دارد که درست از آن استفاده نشده است و به همین دلیل، این انگیزه در من ایجاد شد که بتوانم از این امکانات زبان فارسی بهره ببرم. امکاناتم کم بود و سوادم هم اندک. شروع به خواندن کردم. اصلاً لازم نبود که به یادداشت برداشتن عادت کنم، چون من بهطور فطری و طبیعی همیشه یادداشتهایی برمیداشتم، اولاً برای اینکه در ذهنم بماند بعد هم اینکه این یادداشتها را به کار ببرم.
همین یادداشتها مقدمهای شد برای کارهای بعدیام. و همینطور نوشتن این یادداشتها بود که موجب شد نگاه من به زبان دقیقتر شود. در همان زمان به زبان فرانسه هم علاقهمند شده بودم، بهعلاوه در آن زمان در شهرستان امکان اینکه بتوانی یک زبان خارجۀ دیگر بخوانی نبود. بهخصوص که اواخر جنگ جهانی هم بود و اصلاً مدتها بود که کتابی هم برای مطالعه پیدا نمیشد. امکانات و کتاب نداشتیم، معلمان خوبی هم نداشتیم.
بعد از مدتی به دلیل علاقهای که به یادگیری زبان فرانسه داشتم، به این موضوع اندیشیدم که شخصاً خودم باید آن را بخوانم و یاد بگیرم. شروع به خواندن یکیک قواعد کردم، البته گرامرها را هم میخواندم ولی درواقع، من بسیاری از ریزهکاریهای زبان را با خواندن آثار فراگرفتم. تا برای خودم مطالب را استنباط بکنم. سپس شروع به یادداشتبرداری کردم. همین کار را هم برای زبان فارسی کردم.
یادم میآید که کتابخانهای در اصفهان بود به نام «فرهنگ». نامش کتابخانۀ شهرداری بود؛ ولی به کتابخانۀ فرهنگ شهره بود. مقدار محدودی کتاب داشت. من تقریباً همهٔ کتابهایش را خواندم، تعداد کتابهایش بین هفت تا هشت هزار کتاب بود. منجمله کتابهای دوران متأخر و همینطور کتابهای دوران معاصر را خواندم. آنهایی را که به زبان فارسی بود، خواندم. تا اینکه یک روز، کتابی به دستم رسید که در حدود چهل، پنجاه صفحه بیشتر نبود، جزوهمانند بود، با خط نستعلیق هم چاپ شده بود و شاید چاپ سنگی هم شده بود. بههرحال؛ کتابی بود شامل یادداشتهای نویسنده «محمدعلی داعیالاسلام». این کتاب یک فرهنگ بود به نام فرهنگ نظام. یک مقدار هم آشفته نوشته بود.[i]
در همان حال در میان خواندن کتاب بودم که بهطور ناخودآگاه انگیزهای در من ایجاد شد که خودم هم فرهنگی بنویسم. شروع به نوشتن فرهنگ کردم، از یادداشتهایی که داشتم بسیار بهره بردم. لغت را مینوشتم و تمامی استعمالات و معانی مختلف را برایش قرار میدادم. اینگونه به فرهنگنویسی علاقهمند شدم. بیشتر در این قسمت، میخواهم این را بگویم که علاقهمندی فوقالعادهام به زبان فارسی، موجب شد که به تمامی این مباحث گرایش پیدا کنم و همینطور به ترجمه هم علاقهمند شوم. در میان کار ترجمه، ترجمههایم را با اصلش مقایسه میکردم و پی میبردم که اشتباهاتی دارم و یا اینکه آن طور که فکر میکردم ترجمه نکردهام. در کل، تمام این مسائل باعث شد این احساس در من ایجاد شود که بنده از همهٔ امکانات فارسی استفاده نمیکنم.
اجازه میدهید یکراست سراغ ترجمههایتان برویم؟
بله، خواهش میکنم.
به نظر میرسد شما توجه خاصی به موسیقی نثر در ترجمهها دارید؛ برای مثال، قسمتهایی از رمان خانوادۀ تیبو سطح موسیقیایی بالایی دارد، آیا این صرفاً در نتیجۀ تأثیر از متن اصلی است؟
خیر، این یک دلیل دیگری دارد، پدری باسواد داشتم، ایشان مجتهد بودند و زبان فارسی و عربی هم خوب میدانستند، ولی فرصتی نداشتند که به من برسند. در دوران دبستان، روزی مشغول خواندن شعر بودم که ایشان متوجه شدند که تکلیف کلاسی من گلستان سعدی است. یادم میآید اشتباهی در خواندن داشتم. ایشان من را نشاندند و با من شروع به خواندن کردند، هر روز عصر که میشد، به من میگفتند: از روی گلستان با صدای بلند بخوان، پدرم خیلی به سعدی علاقه داشتند هم به شعر و هم به نثرش. ایشان، آن تابستان آنقدر با من به خواندن گلستان مشغول شدند که خود بسیاری از آن را حفظ شدند. یادم میآید که پدر با صدای بلند حکایات را میخواندند.
این موسیقی نثر سعدی آرامآرام در ذهن من شروع به جا افتادن کرد. انشاءنویسی در مدرسه برایم کار مشکلی بود، اصلاً خوشم نمیآمد، زیرا کسی انشاءنویسیِ درست یادمان نمیداد. بچهها انشاء مینوشتند و سر کلاس میخواندند. ولی من حوصلۀ نوشتن نداشتم. پدرم با کنجکاوی تمام میپرسیدند: برای انشاءتان چه موضوعی دادهاند؟ من میگفتم: فلان چیز، میگفتند: بنویس؛ و من پس از کمی تعلّل از ایشان خواهش میکردم برایم انشایی بنویسند. ایشان هم مینوشتند، اما من را مجبور به خواندن مکرر انشا میکردند؛ طوری که کاملاً آن را حفظ میشدم. بعدها، همین طنین نثر پدرم که در حقیقت تقلیدی از سبک سعدی بود در ذهنم میپیچید و در من بسیار اثر کرد. هنوز هم آنقدر متنهایم را میخوانم تا طنینش را دلپذیر دریابم.
شما خود در میان معاصران به نثر چه کسانی علاقهمند بودهاید؟
یکی از کسانی که من شیفتهٔ نثرش بودم، مرحوم دکتر خانلری بود که در آن دوره نوشتههای او در مجلۀ سخن به چاپ میرسید. آن موقع در شهرستان ما زیاد امکانات دسترسی به کتاب و مجلات نداشتیم، بهطوریکه مجلهٔ سخن که آن وقتها درمیآمد، بهندرت به دستمان میرسید، هرچند وقت یکبار، وقتی مجلۀ سخن به دستم میرسید، حقیقتاً برایم خیلی ذیقیمت بود، مثل یک شیء قیمتی، آن را حفظ میکردم و بارها و بارها آن را میخواندم. بهخصوص سرمقالههایش را که به قلم استاد خانلری بود. آن زمان هنوز با اینکه خیلی تفاوت سبکها را نمیفهمیدم، مجذوب سبک خانلری شدم، نثر دکتر خانلری دارای خصوصیاتی بود، حتی جملهٔ کتابهای علمی ایشان نیز نثر بسیار محکم و گویایی داشت. او میتوانست خوب بیان کند و به نظرم نثر ایشان که در ظاهر برای نوشتن واقعاً ساده به نظر میآید، بسیار مشکل است.
بنابراین من، بیش از همهچیز، تحت تأثیر نثر خانلری بودم بهطوریکه بارها نوشتههای ایشان را میخواندم، گاهی حتی آنها را حفظ میشدم، هنوز هم من بیش از همه مدیون سبک و فارسینویسی مرحوم خانلری و راه ایشان هستم.
بهاینترتیب نثرتان به مرحوم خانلری شباهت یافته است؟
بله، سبک فارسینویسیام بیشتر به سبک مرحوم خانلری شباهت دارد.
امروزه برخی نویسندگان و مترجمان هستند که تلاش میکنند از لغات سَخته و سَرهٔ فارسی استفاده کنند و البته گاهی هم بهافراط، بهطوریکه سنگین و دیرهضم به نظر میرسد. شما دربارۀ این شیوۀ نگارش چه فکر میکنید؟
این را بگویم که اساساً این شیوه را قبول ندارم و درست نمیدانم. قصدشان ایجاد سبک است؛ اما اغلب سبکی که ایجاد میکنند آنقدر مشکل است که برای مردم نامفهوم میشود. اساساً این را به شما بگویم، آنهایی که این روش را در پیش میگیرند، اغلب قصد قدرتنمایی دارند. به نظر میآید اینها کاری به نفس کارشان ندارند، به هنرشان نیز علاقهای ندارند، اینها گویی به تظاهر هنری علاقهمند هستند.
از نظر شما کدامیک از ترجمهها یا تألیفاتتان نسبت به دیگر آثارتان برتری دارد؟
اول اینکه نمیتوانم ارزش خود کتاب را از نثرش جدا کنم. اگر بخواهم فقط صرف ترجمه را در نظر داشته باشم، مسائل مختلفی پیش میآید. در ترجمه همیشه ملزم به حفظ سبک نویسنده بودم. برای حفظ سبک نویسنده در مواقعی با مشکلی روبهرو نبودم، مثلاً خانوادۀ تیبو را خیلی راحت ترجمه کردم. ترجمۀ جلد اول این کتاب را که منظورم کتاب اول (دفترچۀ خاکستری) است، در حدود هفده هجده سال قبل از اقدام اصلی به ترجمه، انجام دادم.
هفده هجده سال بعد شروع به ترجمۀ تمام کتاب کردم، هفتاد هشتاد صفحۀ ابتدایی را هم از نو ترجمه کردم. تقریباً نمیدانم که چطور دفعۀ دوم جدّی به ترجمۀ کتاب پرداختم. کتاب مفصلی بود و در دو سال ترجمه شد. تمام همّتم و وقتم مصروف ترجمۀ این کتاب شد. به نظرم سبک روژه مارتن دوگار به من خیلی نزدیک بود. بهاصطلاح منعکس کردن سبکش به فارسی خیلی مشکل نبود. میتوان بهراحتی سبک روژه مارتن دوگار را به فارسی ترجمه کرد؛ بنابراین کتاب را راحت ترجمه کردم؛ اما در مقابل، دو سال بعد در حدود سالهای 1360-1361 ضد خاطرات آندره مالرو را ترجمه کردم.
چرا با اینکه خانوادۀ تیبو نسبت به ضد خاطرات حجم بیشتری دارد، ترجمۀ هر دو کتاب، دو سال به طول انجامیده است؟
البته، شاید ترجمۀ ضد خاطرات کمی بیشتر از دو سال هم طول کشید. ضد خاطرات برعکس خانوادۀ تیبو واقعاً به فارسی جا نمیافتاد؛ و ترجمۀ این کتاب در حقیقت یک کار گروهی بود. ابتدا کتاب را مرحوم سیّدحسینی ترجمه کردند و از ادامۀ ترجمۀ آن سرباز زدند. رئیس صداوسیما ادامۀ چاپ این کتاب را بیبهانه درخواست کرده بودند. آقای سیّدحسینی به سراغ من آمدند و از بنده خواستند که در این ترجمه به ایشان کمک کنم. بالاخره پس از اصرارهای مداوم بنده را مجبور به قبول این سفارش کردند. با هم ترجمه را شروع کردیم.
در قراری با دوستان، برای تمرین ترجمۀ این کتاب، خود را در یکی از اتاقهای صداوسیما حبس کردم. پسازآن هر دو شروع به ترجمه کردیم. من چند جور ترجمه میکردم. کارهای همدیگر را میخواندیم و دربارهاش بحث میکردیم. سپس این ترجمه را برای دوستان میخواندم و آنها اظهارنظر میکردند. یکی از ایشان که خیلی هم علاقهمند بودند، مرحوم گلشیری بود، اظهارنظرهایی میکردند که خیلی به اینجانب کمک کرد.
درواقع درست است که بیشترین زحمتش را من کشیدم ولی کاری است که دستهجمعی انجام گرفت، از این لحاظ هم یک ارزش دیگری برای آن قائل هستم؛ سبک مالرو واقعاً طور دیگری بود. ترجمههای دیگرم آنقدر مشکل نبوده است و اساساً به دنبال ترجمۀ کتابهای مفصّلی که ترجمۀ مشکل دارند نمیرفتم؛ اما سعی کردم داستانهای کوتاه را حتی اگر خیلی مشکل باشد، ترجمه کنم و از عهدۀ آن برآیم. البته به یاد دارم یکی دیگر از ترجمههایی که وقتگیر بود، داستان «مرتد» بود، اثر آلبر کامو که در کتاب بیستویک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه [تهران: نیلوفر، 1384] به چاپ رسیده است.
پاراگراف ابتدایی داستان «مرتد» کاملاً پرتبوتاب و پرتنش است، آیا این ترجمه کاملاً از سبک آلبر کامو تبعیت کرده است؟
بله، دقیقاً همینطور است.
در ترجمۀ خانوادۀ تیبو گویی نثر فارسی آن، گاهی آرام و کمحرکت و گاه پویا و تیزپاست، آیا این روند ترجمۀ شما با تکیه بر متن اصلی بوده است؟
بله، در سبک مارتن دوگار، در اثر واقعهای که شرح میدهد و ماجرایی که رُخ میدهد خواه ملتهب، خواه آرام، نثر بهشدّت تغییر کرده و تحت تأثیر قرار میگیرد. وقتی ماجرا ملتهب میشود، نثر هم ملتهب میشود.
سبک نویسندگی کدامیک از این نویسندگانی که آثارشان را ترجمه کردهاید، بهجز روژه مارتن دوگار، به سبک ترجمۀ شما نزدیکتر و درنتیجه انتقال آن راحتتر بوده است؟
نمیدانم سبک خاصی داشته باشم یا خیر و اینکه آیا سبک من با آن متن مطابقت داشته باشد یا خیر. ولی ظاهراً آنها را که راحتتر ترجمه کردهام، به سبک خودم نزدیکتر است. مثلاً همان داستان «معامله» از ژول تلیه[ii] را که در کتاب بیستویک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه به چاپ رسیده است، بهراحتی ترجمه کردم. من به کارهای ژیل پرو هم خیلی علاقهمند هستم. کارهایی از او ترجمه کردم که وزارت ارشاد اجازۀ چاپ آن را هنوز نداده است. خیلی وقت است که ترجمۀ آنها را به پایان رساندهام. من تمامی آثار ژیل پرو را خواندهام. فرصتی اگر میبود، رمانهای او را نیز ترجمه میکردم. آثار او را نیز بهراحتی ترجمه کردهام.
علاوهبراین، از سبک نویسندگانی که نثر آنها را بهراحتی ترجمه میکنم، در میان تمامی آثار دیگر بیشتر خوشم میآید.
نظرتان راجع به ترجمۀ آثار سارتر چیست؟ با مطالعۀ آثاری که شما از او ترجمه کردهاید، میشود دریافت که ترجمۀ نثر سارتر برایتان ساده بوده است، آیا اینچنین است؟
سالها پیش با نام ژان پل سارتر و بعد با نوشتههای ایشان آشنا شدم. ترجمۀ سبک ایشان در ابتدا برایم مشکل بود. ایشان یک سبک ثابتی دارند چون روی سبک خودشان کار کردهاند. سبکشان خیلی تغییر نمیکند، چون بیشتر هدفشان بیان مقصود است. زمانی که مشغول خواندن آثار ایشان شدم، حس کردم که روی متن ایشان مسلّط شدم، البته مانند نثر روژه مارتن دوگار، آنچنان برایم ساده نبود. ولی پس از کمی کندوکاو و مطالعه و ترجمه، بر نثر ایشان مسلط شدم و … پس از مدتی ترجمۀ آثار ایشان برایم ساده شد و هر متنی را از ایشان بهراحتی ترجمه میکردم. مثلاً در کتاب ادبیات چیست؟ ژان پل سارتر انتقال سبک ایشان و ترجمهاش برایم آسان بود، تنها مشکلم انتقال محتوا و روشن کردن بیان او برای خواننده بود.
در بعضی از ترجمهها خواننده مترجم را حس میکند، درست مثل این که کسی به شکل یک واسطه ایستاده و چیزهایی را منتقل میکند؛ ولی گاهی مترجم نامرئی است، خیلی هنرمندانه است، درواقع او مثل یک هادی نامرئی است که تمام آن مطلب را با سبک و شیوه خودش عیناً منتقل میکند و در پایان خواننده ناگهان متوجه میشود که به طرز جالبی تاکنون متوجه حضور مترجم نبوده است درحالیکه مطلب بهطور مستوفی منتقل شده است.
در مورد شما نیز اینچنین است، شما گویی مترجمی نامرئی هستید. نظر خودتان نسبت به این موضوع چیست؟
اولاً من خیلی خوشحالم و خیلی خوشحال شدم از اینکه شما این مطلب را گفتید. کسی تابهحال این مطلب را به من نگفته بود و من همیشه خیلی دلم میخواست ترجمههایم اینطور باشد، یعنی طوری باشد که خواننده آن نوشته را آنقدر راحت بخواند که متوجه بیان نشود.
به نظر میرسد دغدغه شما بیشتر مربوط به ترجمۀ آثاری بوده است که از منظر تاریخی دربردارندۀ وقایع جنگ جهانی دوم است، آیا به این دلیل است که بیشتر نویسندگان معاصر به این موضوع پرداختهاند و شما ناچار به آن پرداختهاید؟
دوران نوجوانی و جوانی من تحت تأثیر جنگ جهانی دوم بوده است و این موضوع بسیار در ایران تأثیر گذاشته بود. در آن زمان ما دوران خاص دیگری را گذراندیم که در طول عمر ما در نوع خود بینظیر بود، تأثیرات جنگ جهانی دوم از هفدهسالگی تا سیسالگی بر من ادامه داشت. در همین دوران بود که وقایع کودتای 28 مرداد و برکناری مصدق و تمامی آن رویدادها نیز اتفاق افتاد.
مسائل مربوط به جنگ جهانی دوم آن زمان بسیار در ایران تأثیر کرده بود، آنچه که من از دوران کودکیام میدانم این است که ایران قبل از جنگ جهانی دوم کمتر توجهی به جهان داشت. بعد از آن تأثیرات رویدادهای جهانی بر ما بیشتر شد و هم ما بیشتر نسبت وقایع آن روزهای جهان مطلع میشدیم. جنگ جهانی دوم واقعهای بود که ما مدام آن را دنبال میکردیم، چنانکه میدانید رادیو آن زمان، در شهرستان، تازه جایگاهی به دست آورده بود. ما لحظهبهلحظه تمامی اتفاقات را دنبال میکردیم. خیلی جوان بودم و علاقهمند به دانستن مسائل جهان؛ هرچند نمیتوانستم آن را درک بکنم که چه هست ولی درهرحال حتماً آن وقایع تأثیراتی بر من گذاشته است.
آیا وضعیت ترجمه و نثر ترجمهای را در حال حاضر روبهپیشرفت میبینید یا پسرفت؟
البته بارقههایی میبینیم. برای این مجلۀ ادبیات تطبیقی مقالههای متعددی به دستمان میرسد. نویسندگان معدودی را میشناسیم و عدۀ کثیری را هم نمیشناسیم، گاهی اوقات ترجمهها یا مقالات خوبی به دستمان میرسد و من کنجکاو میشوم که نویسندگانشان که هستند؟ اتفاقاً بعضی از آنها نیز جوان هستند. پیگیر آنها میشویم و با آنها ملاقات میکنیم و حتی برای همکاری از آنها دعوت میکنیم. مثلاً یکی از نویسندگان خوب به نام بهنام بابازاده است که مشخص شد بسیار علاقهمند به زبان فارسی و امکانات آن بوده و بهغیراز پیش بردن درس و مدرسه، بسیار مطالعه میکرده است و به علاقههای شخصی خود در زمینۀ نویسندگی نیز میپرداخته و فقط به کتب درسی اکتفا نمیکرده است. یک روشنفکر نمیتواند به مطالعات محدود خود در طول تحصیل اکتفا کند، بلکه باید کنجکاو باشد.
گاهی نویسندگانی هم هستند که اگر حرفی هم برای گفتن دارند، متأسفانه نمیتوانند منظور خود را روشنبیان کنند و همین موضوع مرا رنج میدهد. مقالههایی برای ما ارسال میشود که واقعاً حرفی هم برای گفتن دارند ولی بیان خوبی ندارند، این چه بیانی است که خودشان میفهمند که چه میگویند ولی مخاطب نه، این چه مخلوطی از انتخاب کلمات و نحوهٔ بیان است؟! تنها ترجمهٔ تحت لفظ است و کلام کاملاً نامفهوم است. اگر این نثرها مفهوم بودند، اینقدر رنجم نمیدادند، ولی من گاهی اصلاً نمیفهمم که مترجم چه میخواهد بگوید؟!
* این گفتگو درحقیقت به انگیزۀ تدوین رسالهای در دورۀ کارشناسی ارشد رشتۀ زبان و ادبیات فارسی توسط خانم زهرا بخشی، به راهنمایی آقای محمدنوید بازرگان دربارۀ آثار و آرای سه نثرنویس برجستۀ معاصر (استاد ابوالحسن نجفی، استاد احمد سمیعی گیلانی و استاد اسماعیل سعادت) صورت گرفته است.
[i]. محمدعلی داعیالاسلام (۱۲۵۶ – ۱۳۳۰)، فرهنگ نظام، حیدرآباد دکن: دولت علیهٔ دکن، [1351-1358]؛ حيدرآباد: [بینا]، 1346ق، 5ج. در کتابخانۀ مرکزی و مرکز اطلاعرسانی شهرداری اصفهان نیز نسخهای با این مشخصات موجود است: افست از روی چاپ سنگی حیدرآباد دکن 1344ق، [1366]- جهان کتاب.
[ii]. Jules Tellier